پارت 2{Fake love}
در حالیکه توی این فکرهاکه این کیه و... میچرخیدم یهو به خودم اومدمو دیدم وایسادم جلوش... هیکلش خیلیی شبیه جی-سوک بود بوی عطرشم دقیقا شبیه عطری بود که بازم من خودم براش خریده بودم...
تا خواستم سرحرفو باز کنم گریم گرفت... گریمو که دید از فرصت استفاده کردو پا روگاز گذاشتو رفت... اه همیشه مواقع حساس اینجوری میشه...
برگشتم تو ماشین یه چند ساعتی منتظر موندم که شاید دوباره برگرده...
یه ساعت.. دو ساعت.. سه ساعت گذشته و خبری از هیچکس نیست...
تصمیم گرفتم که به یه مقصد نامشخص حرکت کنم... ماشینو روشن کردمو حرکت کردم... آهاااان فهمیده بودم باید کجا برم... باید میرفتم همون کافه ای که همیشه باهم میرفتیم... همون کافهی همیشگی با کلی خاطرات تلخ و شیرین:)))
وقتی رسیدم به کافه، تا در کافه رو بازکردم... دیدم که جی-سوکم اونجاست و همون سفارش همیشگیمونو داده و فقط داره بهش نگاه میکنه و لب به هیچی نمیزنه... با بی محلی به جایی که نشسته بود رفتمو یه جای دیگه نشستمو یه چیز دیگه سفارش دادم...
تقریبا یه یه ساعتی منتظر نشستم که شاید بیاد سمتم تا باهم حرف بزنیم ولی ن هیچ خبری نشد ازش...
دیدم نیومد یه فکری زد به سرم... رفتم تو دسشویی و گوشیو ورداشتم که به داداشم زنگ بزنم. خیلی باهاش اوکیم و خیلی دوسش دارم ولی خب چه کنم که اونم تو این شهر نیست یعنی اصلا کره نیست...
گوشیو که روشن کردم دیدم پیام داده که:
« من برگشتم، کاری داشتی هستم؛ فقط یه زنگ بزن♥»
خیلی خوشحالم شدمو سریع شمارشو گرفتم. سعی کردم گریمو کنترل کنم...
گوشیرو ورداشت: الو داداش خودتیی؟؟ خودتی جونگکوک داداشی؟؟ 😭
گفت: خودمم، جانم؟؟!!
گفتم: میشه بیای به این آدرسو نقش رِلمو بازی کنی لطفااا
گفت: حله میام، فقط اینکه چیزی شده عزیز داداش؟؟
گفتم: بعدا برات میگم تو فقط بیاا... اینو که گفتم بغضم ترکید برا همین زود و بدون خدافظی قطع کردمو رفتم سر جام منتظر جئون نشستم...
جی-سوک هنوزم همونجوری نشسته بود... فقط امیدوار بودم تا اومدن جونگکوک بمونه و نره چون هدف اصلی من چِزوندن اون بود و اگه میرفت نقشه هام نقشه بر آب میشد...
بالاخره در کافه باز شد و داداشم اومد تو... 😍
ادامه دارد...
حمایت لطفا لطفا
3 تا لایک یه کامنت پارت بعدی...
تا خواستم سرحرفو باز کنم گریم گرفت... گریمو که دید از فرصت استفاده کردو پا روگاز گذاشتو رفت... اه همیشه مواقع حساس اینجوری میشه...
برگشتم تو ماشین یه چند ساعتی منتظر موندم که شاید دوباره برگرده...
یه ساعت.. دو ساعت.. سه ساعت گذشته و خبری از هیچکس نیست...
تصمیم گرفتم که به یه مقصد نامشخص حرکت کنم... ماشینو روشن کردمو حرکت کردم... آهاااان فهمیده بودم باید کجا برم... باید میرفتم همون کافه ای که همیشه باهم میرفتیم... همون کافهی همیشگی با کلی خاطرات تلخ و شیرین:)))
وقتی رسیدم به کافه، تا در کافه رو بازکردم... دیدم که جی-سوکم اونجاست و همون سفارش همیشگیمونو داده و فقط داره بهش نگاه میکنه و لب به هیچی نمیزنه... با بی محلی به جایی که نشسته بود رفتمو یه جای دیگه نشستمو یه چیز دیگه سفارش دادم...
تقریبا یه یه ساعتی منتظر نشستم که شاید بیاد سمتم تا باهم حرف بزنیم ولی ن هیچ خبری نشد ازش...
دیدم نیومد یه فکری زد به سرم... رفتم تو دسشویی و گوشیو ورداشتم که به داداشم زنگ بزنم. خیلی باهاش اوکیم و خیلی دوسش دارم ولی خب چه کنم که اونم تو این شهر نیست یعنی اصلا کره نیست...
گوشیو که روشن کردم دیدم پیام داده که:
« من برگشتم، کاری داشتی هستم؛ فقط یه زنگ بزن♥»
خیلی خوشحالم شدمو سریع شمارشو گرفتم. سعی کردم گریمو کنترل کنم...
گوشیرو ورداشت: الو داداش خودتیی؟؟ خودتی جونگکوک داداشی؟؟ 😭
گفت: خودمم، جانم؟؟!!
گفتم: میشه بیای به این آدرسو نقش رِلمو بازی کنی لطفااا
گفت: حله میام، فقط اینکه چیزی شده عزیز داداش؟؟
گفتم: بعدا برات میگم تو فقط بیاا... اینو که گفتم بغضم ترکید برا همین زود و بدون خدافظی قطع کردمو رفتم سر جام منتظر جئون نشستم...
جی-سوک هنوزم همونجوری نشسته بود... فقط امیدوار بودم تا اومدن جونگکوک بمونه و نره چون هدف اصلی من چِزوندن اون بود و اگه میرفت نقشه هام نقشه بر آب میشد...
بالاخره در کافه باز شد و داداشم اومد تو... 😍
ادامه دارد...
حمایت لطفا لطفا
3 تا لایک یه کامنت پارت بعدی...
- ۴.۴k
- ۰۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط